زیاد چرت وپرت مینویسم...
ازاینکه دلگیرم و یا ...
خب اخه یه خورده احمقانه هم هست...
اخه فکر کنم همه دلم مال اونه...
خیلی پیش میاد که شک کنم این دلی که تو سینه منه مال منه...
اگه مال منه پس چرا چیزی جز اون توش نیست...
عاشقم...
عاشقی درده...
عاشقی سخته...
پشیمون نیستم از اینکه عاشقم خیلیم راضیم از این زندگی که دارم...
خب دوباره برگشتم سر نقطه اول...
خب اگه راضی هستی...
پس چرا انقد پر هستی؟!...
انگار باخودم سر جنگ دارم همش دارم دعوا میکنم با خودم...
دیوونم مگه نه؟
همش از خودم میپرسم آیا عشق دیوونگیه...
اگه نیست پس چرا من از وقتی که عاشق شدم دیوونه ام...
نمیدونم شاید دلیل اختلافاتم با خودم اون باشه...
بازم برگشتم به اون شاید واقعا رفتار اونه که منو به این روز انداخته...
ازاینکه بیشتر وقتا از غم مینویسم تعجب نکنید...
اخه وقتی که خوشحالم شادیمو میدم به اون...
اما غمم رو تو خودمو خوکار و یه کاغذ سفید خالی میکنم...
بعضی وقتا دلم به حال کاغذ سفید میسوزه که همش موقع غم میرم سراغش..
و وقتی که خوشحالم فراموشش میکنم...
مثل همه اونایی که فقط موقع مشکلات منو میشناسن...
و موقع شادی منو جا میذارن...
دلم...
دلم...
دلم عشق میخواد...
عشقی که غمو شادیمو باهم بخواد...
شاید اونم یه روز اینا رو بخونه و بگه که بی انصافم...
بازم با خودم دعوا دارم چون از الان دارم حق رو به اون میدم...
خیلی بهم ریخته ام...
یاد شبایی میفتم که وقتی کنارم قدم میزد اشکامو جوری پاک میکردم...
که متوجه نشه اما میشد...
یاد وقتایی که با فریاد گریه میکردم و نمیشنید...
اینا همش حرفایی دل منه شاید حال و روال اونم همین باشه...
نمیگم که فقط خودممو میبینم...
صدای گریه های که تا سحر تموم نمیشد هنوز تو گوشمه...
همه زندگیم تو یه سال عوض شد...
هیچوقت یادم نمیره 28دیماه رو...
روزا و شبا ساعتا و حتی ثانیه های خیلی سختی رو گذروندم...
روزایی که دلم مرگ میخواست...
خول یادمه 12بهمن ماه بود یه روز سرد آخر هفته...
دور بر ساعتای 2-3بود...
برای اولین بار بهم گفت که عاشقمه...
از اون روز تا امروز...
پشت سر هم دارن طی میشن...
یه روز انقد خوب که نمیخوام تموم بشه...
یه روز انقد بد که مرگم آرزوم میشه...
هنوزم بلاتکلیفم با خودم...
اما خب یه بلاتکلیف عاشق که تکلیفی نداره...
...این داستان ادامه دارد...
ادامه مطلب